عرق نعناع
فصل اول - قسمت نهم
با گفتن سلام و صبح بخیر به نگهبان ، از جلوی نگهبانی گذشتم .
اما نگهبان ، محترمانه صدایم کرد .
ناگفته نماند که دیروز عصر ، نگهبان داشت با یکی حرف میزد .
من هم که حال و حوصلۀ درست و حسابی نداشتم ،
بدون احوالپرسی معمول هر روز از جلوی نگهبانی رد شدم .
اما نگهبان صدایم کرد و من همانطور که به طرف پله ها میرفتم ؛
به خیال اینکه دوباره بحث گلهای یاس را میخواهد مطرح کند ،
گفتم : بسیار خسته هستم . بحثمان باشد برای فردا صبح .
و حالا همان فردا صبح است .
نزدیکتر آمده و گفتم : بفرمائید !!! من سراپا گوشم .
نگهبان با خوشروئی ، چند شاخه گل یاس را
از گلدان شیشه ای شیکی که روی کابین نگهبانی بود ،
برداشت و به طرف من گرفت و گفت : بفرمائید .
گفتم : خب ؟ چکارشان کنم ؟
گفت : من و بقیۀ نگهبان ها ، جریان هر روزۀ گلهای یاس را
با هیئت مدیره در میان گذاشتیم .
البته قبل از ما خود هیئت مدیره
در باز بینی فیلم دوربینهای مجتمع ، در جریان بودند .
لذا با بحث و بررسی و تصمیمی که هیئت مدیره گرفت
قرار شد که هر روز چند شاخه گل یاس ، توسط نگهبان کشیک ،
قبل از خروج شما از مجتمع ، آماده و تقدیم شما گردد .
من که از دیروز ، اعصاب متشنجی داشتم ،
عین نارنجکی که ضامن آن را کشیده باشند ، یهو منفجر شدم .
انگشت اشارۀ خود را به سمت دوربینی که در اتاق نگهبانی
کار گذاشته شده بود گرفته و در دروازه ی سرم را
که همان دهان و زبان صاحب مرده ام باشد باز کردم :
با شما هستم !!! آقایان یا خانمهای هیئت مدیره .
نه میشناسمتان و نه صد سال سیاه میخواهم بشناسمتان .
نه به شما رای مدیریت داده ام
و نه صد سال سیاه چنین کاری را میکنم .
هنوز خسارتی را که در بدو ورود به اینجا به من زده اید
از یاد نبرده ام .
من کارگر یک شرکت هستم .
صبح زود میروم و شب دیر وقت برمیگردم .
برای اینکه کار مردم را روی زمین نگذارم ،
برای اثاث کشی منزلم حتی مرخصی نیز نگرفتم .
در حالی که حق قانونی من بوده و هست .
چند شب متوالی در حالیکه خسته از کار روزانه بودم ،
اثاث منزلم را بسته بندی کرده
و هنگامی که همۀ اثاث را بسته بندی کردم ،
با آژانس باربری تماس گرفتم و قرار شد که فردای همان روز ،
ساعت شش بعد از ظهر ، خودروی بار و کارگران مسئول را
به آدرس آپارتمان قبلی من ، اعزام کنند . و همانطور نیز شد .
بعد از اتمام کار در آپارتمان پیشین ،
راهی این خراب شدۀ شما شدیم .
اما همین آقایان نگهبان شما ،
از باز کردن در ورودی به روی من و اثاث منزلم ، امتناع نمودند .
و حرف اول و آخرشان این بود که :
هیئت مدیره به ما دستور داده که
بعداز ساعت شش بعداز ظهر ،
از ورود و تخلیۀ اثاث منزل در محوطۀ مجتمع ، جلوگیری کنیم .
( همانطور که هنوز انگشت اشاره ام رو به دوربین بود )
ادامه دادم : نتیجۀ تصمیم احمقانۀ شما آقایان
یا خانمهای هیئت مدیره این شد که
التماس و خواهش و درخواست عاجزانۀ من ، در نگهبانها بی اثر ،
و من و بار منزلم ، دوباره به آپارتمان قبلی عودت داده شدیم .
و از آنجا که پس از بارگیری و تسویه حساب با صاحب خانۀ قبلی ،
کلید آپارتمان را نیز تحویل ایشان داده بودم ،
در حقیقت آن شب ، نه جایی برای خوابیدن داشتم
و نه جایی برای استقرار اثاث منزلم .
حتی نگهبان آپارتمان قبلی نیز
از ورود دو بارۀ من به مجتمع سابق امتناع کرد .
مجبور شدم مبلغ پنجاه هزارتومان به آن نگهبان خوش قلب و
وظیفه شناس بدهم تا اجازه بدهد فقط یک شب ،
اثاث منزلم را در گوشه ای از محوطۀ مجتمع ، خالی کنم .
البته با این شرط که اگر چیزی از اثاثم تا صبح گم و گور شد ،
آن نگهبان محترم ،
مسئول نخواهد بود و هر گونه خسارتی که به اثاثم وارد شود ،
مسئولیتش با خودم می باشد . به ناچار قبول کردم .
و این سوای صد هزار تومان هزینۀ یک شب هتل ( مسافرخانه )
و سوای یکصد و پنجاه هزارتومان هزینۀ بار زدن و خالی کردن
بی حاصل بود . و سوای یکصد و پنجاه هزار تومانی بود که
فردا صبحش ، دوباره برای بار زدن و خالی کردن اثاث منزلم دادم
و سوای یک روز مرخصی که از شرکت گرفتم .
در حالی که از عصبانیت رو به دوربین و نگهبان داد میزدم
و تقریباً سی چهل نفر از ساکنین به تماشای فیلم سینمایی
یاس های چیده شده » ایستاده بودند
گفتم : شما هیئت مدیرۀ محترم ،
با تصمیم بیجا و احمقانه ای که گرفتید
فقط در بدو ورود من به این مجتمع ،
نزدیک هفتصد هشتصد هزارتومان ،
هزینۀ بی مورد روی دست من گذاشتید .
الان هم برای چند شاخه گل یاس ،
از من انتظار دارید که عین مادر مرده ها گردن کج کنم
و آن را از شما گدایی کنم .
تعداد تماشاگران هر لحظه فزونی می یافت
و عصبانیت من بیشتر و صدایم بلندتر میشد .
رو به نگهبان کردم و سرش داد زدم و گفتم :
به همۀ هیئت مدیرۀ بی شعورت بگو ؛
تا وقتی که در این مجتمع ساکن هستم
و تا وقتی که حتی یک شاخه گل یاس باقیست ،
به هیچ وجه اجازه نمیدهم که گل یاس را هم در این مجتمع ،
سهمیه ای و کوپنی بکنند .
رو به دوربین کردم و گفتم : کور خواندید !!!
این هم قند و شکر و روغن و بنزین نیست که
با وجود وفور و فراوانی به پس گردن مردم بزنید و کوپنیش بکنید
تا هر کدام از این اقلام را در بازار سیاه به صد برابر قیمتش
به مردم غالب کنید و منّتی نیز بر مردم بگذارید که به خاطر طبقۀ
مستضعف ، دست به این کار خدا پسندانه زده اید .
و ادامه دادم : با بد آدمی طرف شده اید .
یک بار دیگر در این مجتمع ،
هر کسی با هر عنوانی راه مرا سد کند ،
جور دیگری با آن رفتار خواهم کرد .
این را گفتم و از لای جمعیتی که حالا دیگر جای سوزن انداختن
در سالن نبود ، راهم را به بیرون مجتمع باز کردم .
موقع خروج ، نگهبان با صدای لرزانی گفت :
پس من مجبورم به صاحب خانۀ شما اطلاع بدهم .
برگشتم و با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم :
به هر الاغی که دوست داری بگو .
از در مجتمع بیرون زدم . نفس عمیقی کشیدم .
چند لحظه همانجا ایستادم .
به اعصاب خودم که مسلط شدم ؛
چند شاخه گل یاس چیدم و راه افتادم .
عطر گل یاس ، چنان آرامشی به من بخشید و چنان مست شدم
که فاصلۀ مجتمع تا ایستگاه اتوبوس را
تقریباً با نوعی گامهای موزون شبیه به رقص طی کردم .
طبق معمول ، اتوبوس اول صبح ، کارخانۀ کنسرو سازیست .
مردم کیپ به کیپ هم ایستاده اند .
صندلی خالی فقط برای مسافرین ایستگاه اولیست .
از ایستگاه دوم ، به علت ازدهام قوطی های خالی کنسرو
بر روی نقالۀ کارخانۀ کنسرو سازی ( اتوبوس )
و فشاری که قوطی خالی پشت سری به قوطی جلویی وارد
میکند ؛ قوطیها از صف منظم ، خارج و هر قوطی با فشار قوطی
پشت سری ، به فضای خالی بین دو قوطی جلویی حول ( هل –
هول – حل نمیدانم کدام درست است » ) داده میشود .
من که قدم نسبتاً کوتاه است
اگر احیاناً میان چند قوطی خالی قد بلند قرار بگیرم
در اثر فشار قوطی های دیگر که به قفسۀ سینه و پشت
قوطیهای قد بلند وارد میشود ، تنفس برایشان مشکل شده و به
همین دلیل با سرعت زیادی عمل دم و باز دم را انجام میدهند و
این کار را چنان با سرعت و فشار انجام میدهند که از دو سوراخ بینی خود ، مثل شیلنگ پمپ باد ، موهای سرم را که با دقت
زیادی جلوی آیینه شانه کرده ام ، پریشان میکنند .
روزهای اول که چارۀ کار را نیافته بودم ،
با هر دم و باز دم قوطی قد بلنده ،
دستی به موهایم میکشیدم و صافش میکردم .
اما این کار واقعاً آزار دهنده بود .
چون در هر بازدمی از طرف قوطی قد بلنده ،
آرایش موهایم به هم میریخت .
اما الان خیالم راحت است . چون راه چاره را پیدا کرده ام .
هر روز صبح از دکۀ رومه فروشی بغل ایستگاه اتوبوس ،
یک رومه میخرم و درون اتوبوس آن را روی سرم میگذارم .
البته با یک تیر چند نشان میزنم .
اول اینکه دیگر آرایش موهایم به هم نمیریزد .
دوم اینکه ، قد بلندهای اطراف من
به راحتی تیترها و مقاله های رومۀ صبح را از رومۀ روی سر
من میخوانند و از اخبار مملکت باخبر میشوند . و گاهی اوقات ،
آنهایی که مشتاق صفحۀ ورزشی و یا صفحۀ حوادث هستند ،
بدون نیاز به درخواست رومه از من ،
خودشان رومه را روی سرم ورق میزنند و میخوانند .
سوم اینکه بادی که از سوراخ بینی قد بلندها به رومه میخورد ،
در محیط وسیعی در اطراف سرم پخش میشود ، و به این ترتیب
نسیم ملایمی تا رسیدن به مقصد ، مرا نوازش میکند .
چهارم اینکه چون هر روز مجبورم در سه مسیر مجزا از این کارخانۀ
کنسرو سازی استفاده کنم ، به هنگام انتظار در ایستگاه های
مربوطه ، به عنوان زیر انداز از رومه استفاده میکنم تا نیمکت
ایستگاه اتوبوس ، شلوار سفیدم را کثیف و سیاه نکند .
پنجم اینکه به هنگام ناهار از صفحات داخلی و دست نخوردۀ آن
که هنوز نسبتاً تمیز است ، به عنوان سفرۀ نان استفاده میکنم
و ششم اینکه هر روز عصر به هنگام تفرج در کنار زاینده رود ،
هر جا که احساس خستگی کنم ،
باز به عنوان زیر انداز استفاده میکنم .
به قول باستانی پاریزی تا هفت نشود بازی نشود
هفتم اینکه ، سر هر ماه ، همۀ رومه باطله ها را به همان دکۀ
رومهفروشی میفروشم و مبلغی بیش از آنچه برای رومۀ نو
پرداخت نموده ام ، از قبال همین رومه ها ، عایدم میشود .
تنها ضرری که از این رومۀ چند منظوره نصیبم میشود ،
این است که
حسرت به دلم ماند که یک خبر راست
و یا یک مقالۀ با ارزش از آن خوانده باشم .
اگر صاحبان رومه های ایرانی میدانستند
که مردم چقدر استفادۀ بهینه از رومه های آنان میکنند ،
مسلماً به جای صد تومان ، آن را ده هزارتومان قیمت میزدند
و یا کوپنی و سهمیه بندی میکردند .
خوب ! خدا را شکر که نمیدانند .
ساعت هشت بعد از ظهر دوشنبه بیست ونهم خرداد 1391
عرق نعناع - فصل اول - قسمت دوازدهم
، ,نگهبان ,مجتمع ,یاس ,رومه ,یک ,گل یاس ,مجتمع ، ,هیئت مدیره ,که از ,، به
درباره این سایت