عرق نعناع - فصل اول
قسمت یازدهم
چنان احساس سبکی و آسودگی میکنم که مدتهای مدیدی بود که این احساس را در خود گم کرده بودم .
از وقتی که پا به میانسالی گذاشته ام ، تند خوئی و پرخاشگری جوانیم ، جای خود را به صبر و حوصله و بردباری داده . اما هنوز آثار آن در وجودم نهفته است .
نمونه اش ، بلوای صبح بود که به پا کردم .
شاید این احساس سبکی از آن جهت است که :
هر کسی ، کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
و من ، صبح با باز یافتن اصل خویش ، به آن وصل شدم .
اما قرار شد که با یاد آوری آن ، سوپر مارکت باز نکنم . پس بی خیال .
سفارشهای نوشته شده توسط خانم منشی که البته دستورات کارفرما بود ،در مقایسه با فرصتی که برای اجرای آن داده شده بود ، هماهنگی نداشت .
از دو در میان انبار و سوله که به سمت فروشگاه میرفت ، بدون خروج از سالن و دور زدن انبار و فروشگاه ، خودم را به منشی رساندم . با دیدن من ، طبق معمول به ادای احترام بلند شد . سلام کردم و خواهش کردم که بنشینند .
چهره اش طبق معمول خندان و بشاش بود . گفتم : خندۀ همیشگی است یا به نامربوط گویی چند لحظه پیش من می خندید ؟
گفت : هر دو . و تا دید که کلمۀ نامربوط گویی مرا با گفته اش تایید کرده ، عذر خواهی کرد و گفت : ببخشید . منظورم . منظورم این بود که
گفتم : خیلی خوب حالا . خودت را عذاب نده . من یک چیزی گفتم و شما هم ناخواسته تاییدش کردید . آسمان که به زمین نیامد . این حرفها را ولش کنید . فقط به من بگویید ببینم ، این زمان سفارش را خود کارفرما تأکید کردند یا شما اضافه کردید ؟
گفت : نه به خدا . خودشان گفتند .
گفتم : بچه جان ! چرا قسم میخورید ؟ بدون قسم هم من حرف شما را قبول دارم .
سگرمه هایش را گره زد و گفت : خوب ! عادت کرده ام .
کمی هم ، قیافه اش در هم و گرفته شد . فهمیدم از گفتن کلمۀ
بچه جان » دلگیر شده . برای اینکه از دلش در بیاورم ، دنبال یک جملۀ خوب و گیرا میگشتم . که با سر رسیدن کارفرما ، مشکل حل شد .
بعد از سلام و احوالپرسی با کارفرما ، گفتم : این خانم منشی محترم و خوب و نازنین ما ، در غیاب شما ، کارفرمای دوم بنده می باشند . اما اصلاً با زیر دست مدارا نمیکنند و از خود شما سخت گیر تر هستند . راستش را بخواهید ، وقار و متانت تمام عیار ایشان از یک طرف و زیبایی و خوش رویی و مدیریت قاطعشان نیز از طرف دیگر ، همۀ راهها را بر من پیرمرد بسته و عجز و لابه و التماس بنده نیز هیچ نفوذی در دل بیرحم ایشان ندارد . کارفرما که تا آخر قضیه را خوانده بود و میدانست که در حال دادن انرژی مثبت به خانم منشی هستم ، به کمک من آمد و گفت : راستش را بخواهی ، قاطعیت ایشان در مورد کار و سفارش ، ستودنیست به طوری که باور بفرمایید ، من بدون م با ایشان ، کمتر جرأت میکنم که سفارشی را برای کارگاه بفرستم . در مورد زمان سفارش نیز ، معمولاً رای ایشان بر رای من ارجحیت دارد . چون بیشتر سفارشها را ایشان ، مسقیماً از خریدار دریافت میکنند و زمانبندی سفارش را نیز خودشان برنامه ریزی میکنند . لذا به نظر من شاید اگر شما دست به دامن ریش سفیدتان شوید ، به خاطر گل روی شما که البته به اندازۀ پدر بزرگوارشان ، شما را دوست دارند ، شاید فرجه ای به شما بدهند .
نگاهی به صورتش کردم و دیدم که انرژی مثبت کار خودش را کرد .
گفتم : خوب ! خانم محترم ! حالا این فرصت یک روزه را ، عنایت میکنید ، یک روز دیگر به آن اضافه کنید ؟ نگاهی به صورت کارفرما کرد و کارفرما گفت : نه به من نگاه نکنید . سفارش مال شماست و دستور کاری نیز از طرف شما صادر شده .
اگر تایید میکنید ؛ این بنده خدا هم به کارش برسد . کمی ساکت ماند و گفت : باشه . اما فقط یک روز دیگر . دوباره زمان اضافه نمیکنم . از حالا گفته باشم .
من که دیدم ، گند بچه جان » را به خوبی ماست مالی کرده ام ، گفتم :
پس خانم محترم ، لطفاً زیر سفارش بنویسید و امضا کنید . اگر کارفرما بروند و شما رای خود را عوض کنید ، من دستم جایی بند نیست .
نوشت و امضا کرد و کاغذ را داد دستم . من هم دوباره تشکر کردم و با کارفرما به طرف کارگاه راه افتادیم .
از فروشگاه که زدیم بیرون ، کارفرما رو به من کرد و گفت : امان از دست شما تبریزی ها . چه گندی بالا آورده بودی که این بچه را بسته بودی به چوب تعریف و تمجید . گفتم همان گندی که شما الان زدید . با تعجب به من نگاه کرد و گفت : من که یک ساعته دارم گند شما را ماست مالی میکنم . خندیدم و گفتم : من هم پیش پای شما ، به ایشان گفته بودم بچه جان » . همینکه الان شما هم گفتید . مواظب باشید دوباره پیش خودش از این کلمه استفاده نکنید . آخه از بس من به ایشان بچه جان گفته ام که نسبت به این کلمه ، حساس شده . گفت : باشه یادم می ماند .
.
سر چایی صبح ، به بچه ها گفتم : سفارش جدیدی داریم و زمانی نیز به ما نداده اند . فقط تا امشب آخر وقت فرصت داریم . فردا صبح باید برای شهرستان بار بزنند . داوطلبها برای اضافه کاری ، دستشان را بلند کنند . به غیر از دو نفر از خانمها که اتفاقاً آنها نیز دانشجو هستند و معمولاً ساعت چهار تعطیل میکنند و یک نفر از آقایان که آدم بسیار مزخرفی است و من اصلاً از او خوشم نمی آید و زوری تحملش میکنم ، همگی دستشان را بالا بردند . همانطور که داشتم داوطلبها را نگاه میکردم ، یک لحظه نگاهم با نگاه ایشان در یک نقطه به هم پیوست . مکثی روی چهره اش کردم . تبسم کوتاهی به من کرد و سرش را انداخت پایین . ظاهراً امروز از خر شیطان ، پایین آمده .
.
بی هیچ درنگی با یکی دو تا از بچه ها و از جمله رسول که یار همیشگی من در هر کاریست ، شروع به بریدن قطعات سفارش جدید کردیم .
توسط رسول به ایشان نیز سفارش فرستادم که تا یک ساعت دیگر ، تمام قطعات کارهای قبلی را از دور بر دستگاهش خالی کند و دستگاه پی وی سی را که مسئولش خود ایشان میباشد ، به رنگ کارهای سفارش جدید نوار گذاری کند .
.
اولین قطعات برش خوردۀ ام دی اف به سمت دستگاه پی وی سی منتقل شد . با اینکه میدانستم ، کاملاً به کارش وارد است و به ندرت اشتباه میکند اما همراه با انتقال اولین قطعات ، خودم نیز سری به ایشان و دستگاهش زدم که یک وقت اشتباهی صورت نگیرد .
در مورد کار نه با کسی شوخی دارم و نه رو در بایستی . این را همۀ بچه ها به خوبی میدانند . لذا بازدید مستقیم من از کار بچه ها ، یک چیز کاملاً عادی و معمولیست .
دستگاهش آماده و خودش آماده تر بود . با دیدن من گفت : هنوز به کار من شک دارید که برای بازدید آمده اید ؟ البته لحن کلامش بر خلاف این دو روز کاملاً دوستانه و صمیمی بود . همانطور که داشتم ، قسمتهای مختلف دستگاه را بر رسی میکردم ، گفتم : یکی از وظایف من سرکشی به کارها و دستگاهها ست و این نباید برای شما عجیب و غیر منتظره باشد . لحن کلامم بر خلاف ایشان ، کاملاً خشک و بیروح بود .
با لهجۀ اصفهانی غلیظ گفت : چده ؟ دعوا داری ؟
نگاهی به ایشان کردم و خیلی مؤدبانه گفتم : لطفاً حواستان باشد که دستگاه خرابکاری نکند . چون اصلاً فرصت برش دوبارۀ حتی یک قطعه را هم ندارم .
انگار متوجه شد که نمیخواهم با آن طرز بیان با من صحبت کند . لذا با گفتن چشم ، به کارش مشغول شد .
سر ناهار به همه اعلام کردم که استثناعاً امروز وقت ناهاری نیم ساعت است .
در عوض به جای نیم ساعتی که از وقت ناهاری ، کار میکنند ، دو ساعت ، اضافه کاری برایشان منظور خواهد شد . هیچ کس هیچ حرفی نزد . فقط همان آقای مزخرف گفت : من اگر سر ناهار چرتی نزنم ، بعد از ظهر نمیتوانم درست و حسابی کار کنم . و من بدون هیچ درنگی گفتم : شما با چرت ناهاری هم هیچوقت درست و حسابی کار نمیکنید . در ضمن این دستور شامل حال کسانی هست که همیشه با من در هر کاری یار غار هستند . نه شما . کارکرد کل روزانه ی شما برای من یک شاهی ارزش ندارد ، چه برسد به نیم ساعت ناهاری .
چنان کوبیدم توی دهانش که به گوه خوردنش پشیمان شد .
دانشجوها ، ساعت چهار رفتند و آقای مزخرف ، مثل همیشه با ثانیه های تکمیلی ساعت شش .
از تلفن داخلی به خانم منشی اطلاع دادم که همۀ بچه ها تا دیر وقت کار خواهند کرد . به فکر عصرانه و شام باشند .
چشم . اطاعت امر میشود . کلام همیشگی این بچه » هست . گفتم آمار دقیق تعداد نفرات را از روی کارتها ، میتوانید حساب کنید . و باز هم . چشم
.
با اینکه سر ناهار به همۀ بچه ها سفارش کرده بودم که به خانواده های خودشان در مورد اضافه کاری اطلاع بدهند ، ساعت ده شب بود که پدرش ، دل نگران ، به دنبالش آمده بود . و وقتی از پدرش پرسیدم که مگر سر ظهر به شما اطلاع نداده است ؟ پدرش گفت : نه . اگر هم زنگ زده باشد ، کسی در منزل نبود .
هنوز سر دستگاه پی وی سی بود و کار میکرد . رفتم پیشش . گفتم پدرتان نگران شده و دنبالتان آمده . لباستان را عوض کنید و بروید . بقیه را خودم میزنم .
گفت : دست تنها از عهدۀ دو تا کار که بر نمی آئید . الان بابا را راهی میکنم برود . تا آخر وقت من هم هستم . از احساس مسئولیتش خوشم آمد .
گفتم هر طور که خودتان صلاح میدانید عمل کنید .
پدرش آمد برای خداحافظی . ظاهراً راضی شده بود . برای اینکه رفع نگرانی بکنم ، گفتم : وقتی خودم دیر به خانه میروم ، معمولاً با آژانس میروم . نگران نباشید ، خودم با آژانس می آورم تا دم در . تشکر کرد و رفت .
ساعت دوازده و نیم نیمه شب بود که کارها ،آماده برای بارگیری صبح بود .
دست و صورت شستیم و با آژانس راه افتادیم . بقیۀ بچه ها را هم ، با آژانس راهی کردم . به غیر از رسول که با موتورش رفت .
.
با هم نشستیم روی صندلی عقب . آهسته ، آدرس منزلشان را پرسیدم .
مسیر را به راننده گفتم .
گفت : هنوز از دستم عصبانی هستید ؟
گفتم : نه . بر عکس . خیلی هم خوشحالم که امروز و امشب کمک حالم بودی .
گفت : به خاطر اینکه ماندم و کارت را راه انداختم خوشحالی ؟ یا به خاطر اینکه دوباره آشتی کردیم ؟ سؤال دومش را با کمی شیطنت ادا کرد .
نگاهی به صورتش کردم . او هم بدون هیچ ابایی مرا نگاه میکرد .
در روشنایی چراغ های خیابان ، چهره اش کاملاً نمایان بود . باز همان حزن درون چشمانش ، بیش از هر چیزی جلب توجه میکرد .
با لبخندی کوتاه گفتم : هنوز آشتی نکردیم .
- چطور ؟
_ هر وقت آن قرصهای کوفتی را گذاشتی کنار و عرق نعنایت را خوردی ، شاید آشتی کنم .
_ تازه شاید ؟
_ بله
_ متکبر !!!!!
_ متکبر نه . مغرور .
_ همیشه اینقدر سنگ دل و بیرحمی ؟
_ تقریباً
_ چرا ؟
_ حواست به بیرون باشد . منزلتان را رد نشویم ؟
_ باشه دوباره بر میگردیم .
_ نه بابا !!! ماشین عروس نیست که دور شهر بگردیم .
_ کاش بود !!!
_ این کلام ، از آن کلامهای پر معنی بود که بار سنگینی را هم به دوش میکشید .
نگاهی دوباره به چهره اش کردم . خندید . خندۀ مخصوص و زیبایی دارد . خوب که دقت کردم ، چهره اش نیز زیباست . بدون اینکه پلک بزند ، مرا میکاوید .
گفتم : اگر دوست داشتید ؛ صبح میتوانید یکی دو ساعت دیرتر بیایید تا خوب استراحت کنید . حتماً امروز حسابی خسته شدید .
گفت : شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟
راننده گفت : آقا ! همینجاست ؟
من که اولین بار بود تا دم در منزلشان میرفتم و نمیشناختم . از ایشان پرسیدم : همینجاست ؟
نگاهی به بیرون انداخت و گفت : بله .
از آن یکی در پیاده شد . شیشه ی ماشین را پایین داده بود . خم شد و خداحافظی کرد و همچنین تشکر از بابت رساندنش .
راننده خواست حرکت کند . گفتم : کمی تامل کنید تا در را باز کنند بعد .
دیر وقت است و خیابان خلوت است .
ممکن است ، سگی یا گربه ای سر برسد و بترساندش .
زنگ در را زد و کمی بعد ، فکر میکنم ، مادرش بود که در را به رویش باز کرد .
ما هم حرکت کردیم .
ساعت شش صبح سه شنبه سی خرداد 1391
عرق نعناع - فصل اول - قسمت دوازدهم
، ,گفتم ,؟ ,هم ,یک ,ایشان ,کرد و ,، به ,بچه ها ,بود که ,و گفت
درباره این سایت