سایه های بیداری



 

عرق نعناع  - فصل اول

قسمت دوازدهم

 

خیلی دیر وقت بود که به منزل رسیدم . باز هم از خستگی ،

وسط اتاق ، وا رفتم .

پتوی زبان نفهم ، هنوز چیزی یاد نگرفته .

صدایش کردم . اما جوابی نشنیدم .

خوابم برد .

طبق قرار همیشگی . قبل از زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم .

دوش آب ولرم ، خستگی را از تنم زدود .

از پله ها که پایین آمدم ، سلامی به نگهبان دادم و رد شدم .

بی هیچ توجهی به چیزی .

نیمی از سالن مجتمع را طی کرده بودم که

شخصی از پشت سر ، صدایم کرد . صاحبخانه ام بود .

دستش را به طرف من دراز کرد و پس از ادای سلام ، گفت :

بنده همان الاغی هستم که دیروز ظاهراً همینجا بحثش بود .

اشاره به آخرین جملۀ من بود که دیروز در جواب نگهبان گفته بودم .

نگهبان احمق ، عین جملۀ مرا به صاحبخانه ، واگو کرده بود .

بدون اینکه خود را ببازم ، با خندۀ کوتاهی گفتم : خوشبختم .

دستم را ول کرد و در حالی که به یکی از راحتی های موجود در

سالن اشاره میکرد و مرا دعوت به نشستن می نمود ،

گفت : اگر امکان دارد ؛ چند لحظه از وقت شما را بگیرم .

گفتم : خواهش میکنم . من در خدمت شما هستم .

گفت : دیشب خیلی منتظر شدم . اما نیامدید . ناچار ، مراجعت

کردم . و چون میدانستم که صبح زود سر  کار میروید ، مجبور شدم

الان مزاحمتان بشوم .

گفتم : هیچ ایرادی ندارد . اما قبل از شروع ، از بابت کلام توهین

آمیزی که دیروز در حین عصبانیت در مورد شما ادا کردم ؛

عذر خواهی میکنم .

_  شما که با گفتن کلمۀ خوشبختم » ، قبلاً عذر خواهی کردید .

_  آن را هم بگذارید به حساب حاضر جوابی تبریزیها ؛

نه بی ادبی من .

_  ظاهراً دیروز بر خوردی بین شما و نگهبان رخ داده که علتش نیز

چیدنگلهای محوطه بوده .

- بحثی بود که فکر میکنم دیروز تمام شد

و نیازی به کش دادن موضوع نیست .

_ اما تمام نشده . هیئت مدیره از من در خواست کرده که در این

مورد با شما صحبت کنم و در صورت امتناع شما از درخواست هیئت

مدیره ، ناگزیر ؛ برخورد دیگری خواهند کرد .

_ از روی راحتی بلند شدم و در حالی که دستم را برای خداحافظی

به سمت ایشان می گرفتم ؛ گفتم : من احترام زیادی برای شما

قائل هستم و نمیخواهم بر خوردی بین من و شما به وجود بیاید .

پایتان را از این ماجرا بیرون بکشید و به هیئت مدیره بگویید که

نصیحت شما نیز در من هیچ اثری نکرد . و بگویید که گفت :

هر کاری که از دستشان بر می آید ؛ انجام دهند .

همانطور که دیروز به نگهبان هم گفتم ؛

تا وقتی که حتی یک گل یاس روی شاخه ها موجود باشد

من به چیدن هر روزۀ  آن ادامه خواهم داد .

_ آخه آخه اینجوری که نمیشود .

_ خواهید دید که میشود . از این به بعد هم ، سعی کنید در مورد

خودم و خودتان با من صحبت کنید و در اموری که فقط به من و شما

مربوط میشود . کلام هیئت مدیره را به خود آنها وا بگذارید . بگذارید

ببینم ، خودشان جرأت و جسارت عرض اندام دارند ؟ یا نه ؟

_ ولی . آخه . آنها حکم تخلیۀ شما را صادر میکنند .

_ آنها حکم تخلیه مرا از مجتمع صادر میکنند

و من حکم تخلیۀ آنها را از اصفهان .

چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود ؛

آخر بازی معلوم میشود .

کوچکتر و حقیر تر از آن هستند که با من در بیفتند .

به آنها بگو ، فلانی گفت که :

لقمه ای بزرگتر از دهانتان برداشته اید . دهانتان را جر خواهد داد .

در ضمن این لقمه ، از آن لقمه ها نیست که ریز ریز شده

و به لقمه های کوچکتر تبدیل شود

تا آقایان بتوانند به راحتی آن را ببلعند .

ارادۀ  آهنین من ،

حبابهای شیشه ای آنان را درهم خواهد شکست .

طنین صدای شکستن حباب اقتدارشان ،

از دیروز صبح در همین سالن قابل شنیدن است .

فقط کافیست ، پنبۀ خیال جاودانگی را از گوششان در بیاورند .

از در مجتمع خارج شدیم و در مقابل دیدگان متعجب صاحبخانه

و به طور یقین ،نگاه متعجب تر نگهبان ،

که هم اکنون تصویر مرا روی صفحۀ مونیتورش داشت ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و از صاحبخانه خداحافظی کرده

و به طرف ایستگاه کارخانۀ کنسرو سازی راه افتادم .

 ساعتم را نگاه کردم .

باز هم مدرسه ام دیر شد .

نمیدانم چرا ؛ یهو ، یاد جملۀ  آخری دیشب خانم . افتادم  :

شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟ »

گوشی موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم .

هشت سال پیش اگر میدانستم که با گرفتن آن شماره ،

مسیر زندگی من ، کلاً عوض خواهد شد ،

شاید هیچ وقت آن شماره را نمیگرفتم و شاید هم ،

آرزو میکردم که ای کاش ،

این اتفاق ، هشت سال زودتر از آن برایم می افتاد .

.

بعد از زدن دو یا سه زنگ ، جوابم را داد . الو و و و و سلاااااااااام .

_ بیدار شو خوش خواب . لنگ ظهره

( این کلمه را به خاطر بسپارید . در ادامۀ داستان ؛

بارها و بارها تکرار خواهد شد . اما با معنی و مفهوم دیگری )

_ باششششششه

_ هنوز که توی رختخواب هستید ؟ زود باش بجنب

_ چششششششم

_ خداحافظ . کارگاه ؛ میبینمتان .

_ صبر کنییییید . الان کجاااااااااااائیید ؟

_ ایستگاه کنسرو سازی .

_ چی چی ؟ چی چی میگ او ی ی ی ؟

( با لهجۀ غلیظ اصفهانی )

_ هیچ چی . بلند شو . شما از گفتار من سر در نمی آورید .

خداحافظ .

_ خداحافظ

نمیدانم آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح زود

به کسی زنگ بزنید و از خواب بیدارش کنید

و طرف با صدایی کش دار که حاکی از خواب آلودگیست ،

با شما صحبت کند ؟

این دقیقاً همان لحنی بود که ایشان با من صحبت کردند

و عجیب اینجاست که به جای اینکه ،

این نوع مکالمه ، آزار دهنده باشد ،

بر عکس ، برایم دلچسب و خوش آیند بود .

خصوصاً بعد از بر خوردی که با صاحبخانه داشتم

و کمی روی اعصابم اثر گذاشته بود ؛

صدای کش دار ایشان ،

احساس آرامش و س عجیبی را در من ایجاد کرد .

داستان همیشگی رومه و اتوبوس و

همچنان برقرار بود .

باز هم دیر رسیدم .

برای زدن کارت ورودم ، داخل فروشگاه شدم .

وای خدای من !!!!!!!!!!!

منشی با خودش چه ها که نکرده !!!!!!!

اولش که فکر کردم اشتباهی وارد جای دیگری شدم .

ظاهراً انرژی درمانی دیروز من در مورد دختر کوچولوی خوشگل

فروشگاه ، کمی زیاده روی بوده .

مانتویی با رنگ روشن با شلواری به همین رنگ

و هر دو بسیار تنگ و روسری

 

عرق نعناع - فصل اول

 

قسمت یازدهم

 

چنان احساس سبکی و آسودگی میکنم که مدتهای مدیدی بود که این احساس را در خود گم کرده بودم .

از وقتی که پا به میانسالی گذاشته ام ، تند خوئی و پرخاشگری جوانیم ، جای خود را به صبر و حوصله و بردباری داده . اما هنوز آثار آن در وجودم نهفته است .
نمونه اش ، بلوای صبح بود که به پا کردم .

شاید این احساس سبکی از آن جهت است که :

هر کسی ، کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

و من ، صبح با باز یافتن اصل خویش ، به آن وصل شدم .

اما قرار شد که با یاد آوری آن ، سوپر مارکت باز نکنم . پس بی خیال .

سفارشهای نوشته شده توسط خانم منشی که البته دستورات کارفرما بود ،در مقایسه با فرصتی که برای اجرای آن داده شده بود ، هماهنگی نداشت .
از دو در میان انبار و سوله که به سمت فروشگاه میرفت ، بدون خروج از سالن و دور زدن انبار و فروشگاه ، خودم را به منشی رساندم . با دیدن من ، طبق معمول به ادای احترام بلند شد . سلام کردم و خواهش کردم که بنشینند .
چهره اش طبق معمول خندان و بشاش بود . گفتم : خندۀ همیشگی است یا به نامربوط گویی چند لحظه پیش من می خندید ؟

گفت : هر دو . و تا دید که کلمۀ نامربوط گویی مرا با گفته اش تایید کرده ، عذر خواهی کرد و گفت : ببخشید . منظورم . منظورم این بود که

گفتم : خیلی خوب حالا . خودت را عذاب نده . من یک چیزی گفتم و شما هم ناخواسته تاییدش کردید . آسمان که به زمین نیامد . این حرفها را ولش کنید . فقط به من بگویید ببینم ، این زمان سفارش را خود کارفرما تأکید کردند یا شما اضافه کردید ؟
گفت : نه به خدا . خودشان گفتند .
گفتم : بچه جان ! چرا قسم میخورید ؟ بدون قسم هم من حرف شما را قبول دارم .
سگرمه هایش را گره زد و گفت : خوب ! عادت کرده ام .
کمی هم ، قیافه اش در هم و گرفته شد . فهمیدم از گفتن کلمۀ
بچه جان » دلگیر شده . برای اینکه از دلش در بیاورم ، دنبال یک جملۀ خوب و گیرا میگشتم . که با سر رسیدن کارفرما ، مشکل حل شد .

بعد از سلام و احوالپرسی با کارفرما ، گفتم : این خانم منشی محترم و خوب و نازنین ما ، در غیاب شما ، کارفرمای دوم بنده می باشند . اما اصلاً با زیر دست مدارا نمیکنند و از خود شما سخت گیر تر هستند . راستش را بخواهید ، وقار و متانت تمام عیار ایشان از یک طرف و زیبایی و خوش رویی و مدیریت قاطعشان نیز از طرف دیگر ، همۀ راهها را بر من پیرمرد بسته و عجز و لابه و التماس بنده نیز هیچ نفوذی در دل بیرحم ایشان ندارد . کارفرما که تا آخر قضیه را خوانده بود و میدانست که در حال دادن انرژی مثبت به خانم منشی هستم ، به کمک من آمد و گفت : راستش را بخواهی ، قاطعیت ایشان در مورد کار و سفارش ، ستودنیست به طوری که باور بفرمایید ، من بدون م با ایشان ، کمتر جرأت میکنم که سفارشی را برای کارگاه بفرستم . در مورد زمان سفارش نیز ، معمولاً رای ایشان بر رای من ارجحیت دارد . چون بیشتر سفارشها را ایشان ، مسقیماً از خریدار دریافت میکنند و زمانبندی سفارش را نیز خودشان برنامه ریزی میکنند . لذا به نظر من شاید اگر شما دست به دامن ریش سفیدتان شوید ، به خاطر گل روی شما که البته به اندازۀ پدر بزرگوارشان ، شما را دوست دارند ، شاید فرجه ای به شما بدهند .

نگاهی به صورتش کردم و دیدم که انرژی مثبت کار خودش را کرد .

گفتم : خوب ! خانم محترم ! حالا این فرصت یک روزه را ، عنایت میکنید ، یک روز دیگر به آن اضافه کنید ؟ نگاهی به صورت کارفرما کرد و کارفرما گفت : نه به من نگاه نکنید  . سفارش مال شماست و دستور کاری نیز از طرف شما صادر شده .
اگر تایید میکنید ؛ این بنده خدا هم به کارش برسد . کمی ساکت ماند و گفت : باشه . اما فقط یک روز دیگر . دوباره زمان اضافه نمیکنم . از حالا گفته باشم .
من که دیدم ، گند بچه جان » را به خوبی ماست مالی کرده ام ، گفتم :
پس خانم محترم ، لطفاً زیر سفارش بنویسید و امضا کنید . اگر کارفرما بروند و شما رای خود را عوض کنید ، من دستم جایی بند نیست .
نوشت و امضا کرد و کاغذ را داد دستم . من هم دوباره تشکر کردم و با کارفرما به طرف کارگاه راه افتادیم .

از فروشگاه که زدیم بیرون ، کارفرما رو به من کرد و گفت : امان از دست شما تبریزی ها . چه گندی بالا آورده بودی که این بچه را بسته بودی به چوب تعریف و تمجید . گفتم همان گندی که شما الان زدید . با تعجب به من نگاه کرد و گفت : من که یک ساعته دارم گند شما را ماست مالی میکنم . خندیدم و گفتم : من هم پیش پای شما ، به ایشان گفته بودم بچه جان » . همینکه الان شما هم گفتید . مواظب باشید دوباره پیش خودش از این کلمه استفاده نکنید . آخه از بس من به ایشان بچه جان گفته ام که نسبت به این کلمه ، حساس شده . گفت : باشه یادم می ماند .

.

سر چایی صبح ، به بچه ها گفتم : سفارش جدیدی داریم و زمانی نیز به ما نداده اند . فقط تا امشب آخر وقت فرصت داریم . فردا صبح باید برای شهرستان بار بزنند . داوطلبها برای اضافه کاری ، دستشان را بلند کنند . به غیر از دو نفر از خانمها که اتفاقاً آنها نیز دانشجو هستند و معمولاً ساعت چهار تعطیل میکنند و یک نفر از آقایان که آدم بسیار مزخرفی است و من اصلاً از او خوشم نمی آید و زوری تحملش میکنم ، همگی دستشان را بالا بردند . همانطور که داشتم داوطلبها را نگاه میکردم ، یک لحظه نگاهم با نگاه ایشان در یک نقطه به هم پیوست . مکثی روی چهره اش کردم . تبسم کوتاهی به من کرد و سرش را انداخت پایین . ظاهراً امروز از خر شیطان ، پایین آمده .

.

بی هیچ درنگی با یکی دو تا از بچه ها و از جمله رسول که یار همیشگی من در هر کاریست ، شروع به بریدن قطعات سفارش جدید کردیم .
توسط رسول به ایشان نیز سفارش فرستادم که تا یک ساعت دیگر ، تمام قطعات کارهای قبلی را از دور بر دستگاهش خالی کند و دستگاه پی وی سی را که مسئولش خود ایشان میباشد ، به رنگ کارهای سفارش جدید نوار گذاری کند .

.

اولین قطعات برش خوردۀ  ام دی اف به سمت دستگاه پی وی سی منتقل شد . با اینکه میدانستم ، کاملاً به کارش وارد است و به ندرت اشتباه میکند اما همراه با انتقال اولین قطعات ، خودم نیز سری به ایشان و دستگاهش زدم که یک وقت اشتباهی صورت نگیرد .
در مورد کار نه با کسی شوخی دارم و نه رو در بایستی . این را همۀ بچه ها به خوبی میدانند . لذا بازدید مستقیم من از کار بچه ها ، یک چیز کاملاً عادی و معمولیست .

دستگاهش آماده و خودش آماده تر بود . با دیدن من گفت : هنوز به کار من شک دارید که برای بازدید آمده اید ؟ البته لحن کلامش بر خلاف این دو روز کاملاً دوستانه و صمیمی بود . همانطور که داشتم ، قسمتهای مختلف دستگاه را بر رسی میکردم ، گفتم : یکی از وظایف من سرکشی به کارها و دستگاهها ست و این نباید برای شما  عجیب و غیر منتظره باشد . لحن کلامم بر خلاف ایشان ، کاملاً خشک و بیروح بود .
با لهجۀ اصفهانی غلیظ گفت : چده ؟ دعوا داری ؟
نگاهی به ایشان کردم و خیلی مؤدبانه گفتم : لطفاً حواستان باشد که دستگاه خرابکاری نکند . چون اصلاً فرصت برش دوبارۀ حتی یک قطعه را هم ندارم .
انگار متوجه شد که نمیخواهم با آن طرز بیان با من صحبت کند . لذا با گفتن چشم ، به کارش مشغول شد .

سر ناهار به همه اعلام کردم که استثناعاً امروز وقت ناهاری نیم ساعت است .

در عوض به جای نیم ساعتی که از وقت ناهاری ، کار میکنند ، دو ساعت ، اضافه کاری برایشان منظور خواهد شد . هیچ کس هیچ حرفی نزد . فقط همان آقای مزخرف گفت : من اگر سر ناهار چرتی نزنم ، بعد از ظهر نمیتوانم درست و حسابی کار کنم . و من بدون هیچ درنگی گفتم : شما با چرت ناهاری هم هیچوقت درست و حسابی کار نمیکنید . در ضمن این دستور شامل حال کسانی هست که همیشه با من در هر کاری یار غار هستند . نه شما . کارکرد کل روزانه ی شما برای من یک شاهی ارزش ندارد ، چه برسد به نیم ساعت ناهاری .
چنان کوبیدم توی دهانش که به گوه خوردنش پشیمان شد .

دانشجوها ، ساعت چهار رفتند و آقای مزخرف ، مثل همیشه با ثانیه های تکمیلی ساعت شش .
از تلفن داخلی به خانم منشی اطلاع دادم که همۀ بچه ها تا دیر وقت کار خواهند کرد . به فکر عصرانه و شام باشند .
چشم . اطاعت امر میشود . کلام همیشگی این بچه » هست . گفتم آمار دقیق تعداد نفرات را از روی کارتها ، میتوانید حساب کنید . و باز هم . چشم

.

با اینکه سر ناهار به همۀ بچه ها سفارش کرده بودم که به خانواده های خودشان در مورد اضافه کاری اطلاع بدهند ، ساعت ده شب بود که پدرش ، دل نگران ، به دنبالش آمده بود . و وقتی از پدرش پرسیدم که مگر سر ظهر به شما اطلاع نداده است ؟ پدرش گفت : نه . اگر هم زنگ زده باشد ، کسی در منزل نبود .
هنوز سر دستگاه پی وی سی بود و کار میکرد . رفتم پیشش . گفتم پدرتان نگران شده و دنبالتان آمده . لباستان را عوض کنید و بروید . بقیه را خودم میزنم .
گفت : دست تنها از عهدۀ دو تا کار که بر نمی آئید . الان بابا را راهی میکنم برود . تا آخر وقت من هم هستم . از احساس مسئولیتش خوشم آمد .
گفتم هر طور که خودتان صلاح میدانید عمل کنید .
پدرش آمد برای خداحافظی . ظاهراً راضی شده بود . برای اینکه رفع نگرانی بکنم ، گفتم : وقتی خودم دیر به خانه میروم ، معمولاً با آژانس میروم . نگران نباشید ، خودم  با آژانس می آورم تا دم در . تشکر کرد و رفت .

ساعت دوازده و نیم نیمه شب بود که کارها ،آماده برای بارگیری صبح بود .

دست و صورت شستیم و با آژانس راه افتادیم . بقیۀ بچه ها را هم ، با آژانس راهی کردم . به غیر از رسول که با موتورش رفت .

.

با هم نشستیم روی صندلی عقب . آهسته ، آدرس منزلشان را پرسیدم .

مسیر را به راننده گفتم .

گفت : هنوز از دستم عصبانی هستید ؟

گفتم : نه . بر عکس . خیلی هم خوشحالم که امروز و امشب کمک حالم بودی .

گفت : به خاطر اینکه ماندم و کارت را راه انداختم خوشحالی ؟ یا به خاطر اینکه دوباره آشتی کردیم ؟ سؤال دومش را با کمی شیطنت ادا کرد .

نگاهی به صورتش کردم . او هم بدون هیچ ابایی مرا نگاه میکرد .

در روشنایی چراغ های خیابان ، چهره اش کاملاً نمایان بود . باز همان حزن درون چشمانش ، بیش از هر چیزی جلب توجه میکرد .
با لبخندی کوتاه گفتم : هنوز آشتی نکردیم .

- چطور ؟

_ هر وقت آن قرصهای کوفتی را گذاشتی کنار و عرق نعنایت را خوردی ، شاید آشتی کنم .

_ تازه شاید ؟

_ بله

_ متکبر !!!!!

_ متکبر نه . مغرور .

_ همیشه اینقدر سنگ دل و بیرحمی ؟

_ تقریباً

_ چرا ؟

_ حواست به بیرون باشد . منزلتان را رد نشویم ؟

_ باشه دوباره بر میگردیم .

_ نه بابا !!! ماشین عروس نیست که دور شهر بگردیم .

_ کاش بود !!!

_ این کلام ، از آن کلامهای پر معنی بود که بار سنگینی را هم به دوش میکشید .

نگاهی دوباره به چهره اش کردم . خندید . خندۀ مخصوص و زیبایی دارد . خوب که دقت کردم ، چهره اش نیز زیباست . بدون اینکه پلک بزند ، مرا میکاوید .

گفتم : اگر دوست داشتید ؛ صبح میتوانید یکی دو ساعت دیرتر بیایید تا خوب استراحت کنید . حتماً امروز حسابی خسته شدید .

گفت : شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟

راننده گفت : آقا ! همینجاست ؟

من که اولین بار بود تا دم در منزلشان میرفتم و نمیشناختم . از ایشان پرسیدم : همینجاست ؟

نگاهی به بیرون انداخت و گفت : بله .
از آن یکی در پیاده شد . شیشه ی ماشین را پایین داده بود . خم شد و خداحافظی کرد و همچنین تشکر از بابت رساندنش .

راننده خواست حرکت کند . گفتم : کمی تامل کنید تا در را باز کنند بعد .

دیر وقت است و خیابان خلوت است .

ممکن است ، سگی یا گربه ای سر برسد و بترساندش .

زنگ در را زد و کمی بعد ، فکر میکنم ، مادرش بود که در را به رویش باز کرد .

ما هم حرکت کردیم .

 

ساعت شش صبح سه شنبه سی خرداد 1391     


عرق نعناع

فصل اول - قسمت دهم

 

این که بتوانی چند عقدۀ قدیمی و جدید وامانده در دلت را یکجا بگشایی

احساس آرامشی به شما دست میدهد که قابل وصف نیست .

به شرطی که دوباره برای آن عقده ها ، توی دلت سوپر مارکت درست نکنی .

وقتی حرفی را که مدتها توی دلت بوده

و موقعیت مناسبی برای تخلیۀ آن پیدا نمیکردی

فرصتی یافتی و گفتی ، باید دوباره پیگیر همان موضوع از همان زاویه نباشی .

وگرنه آن عقده ، آرام آرام باز میگردد و تبدیل به غدۀ چرکین میشود که

شما را از درون می پاشاند .

( یاد آن دو ترکی افتادم که به تهران رفته بودند برای کار )

دو تا ترک برای پیدا کردن کار به تهران می روند .

شب را در مسافرخانه ای سر میکنند .

صبح زود یکی زودتر بیدار شده و دیگری را صدا میکند : پاشو !

رفیقش می گوید : پاشیده نمی شوم

آن که زودتر بیدار شده می گوید :

بیسواد ! پاشیده نمی شوم غلط است ، باید بگویی : نمی پاشم .

.

هیچ انسانی بی عیب نیست .

حتی بی عیب ترین انسانها نیز یک عیب اساسی دارند

و آن هم بی عیبی است .

( البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد .

جون انسان بی عیب نیامده و نخواهد آمد ) .

انسانی که هیچ عیبی نداشته باشد

مسلما این بی عیبی در میان این همه انسان با عیب و پر عیب

یک عیب برای او محسوب می شود . چون همرنگ بقیه نیست .

ما عادت کرده ایم هر چیزی در مورد هر چیز و هر کس بگوییم

اما هیچ چیزی از هیچ کس در مورد خودمان نشنویم . الا تعریف و تمجید .

اصفهانی دوست دارد در مورد همه جک بسازد و بگوید و بخندد .

اما همینکه نوبت شنیدن جک در مورد خودش شد

رو تُرُش کرده و سگرمه ها را در هم می فشارد .

تبریزی دوست دارد سر به سر رشتی و قزوینی و شیرازی بگذارد

اما امان از وقتی که یک جک در مورد خودش بشنود . قیامتی به پا میکند .

فارس به لر پیله میکند و ترک به شمالی و شمالی به جنوبی .

یکی در این میان نیست از این مردم بپرسد :

آقا یا خانم عزیز !

تو که ظرفیت پذیرش یک شوخی ساده در مورد خودت را نداری

پس چرا گوشی موبایلت همیشه پر است از

جکها و شوخی های گاها حتی زننده و رکیک در مورد دیگر هم وطن هایت ؟

اگر خوب هست ! در مورد خودت هم بشنو

اگر بد است ! در مورد دیگران هم نگو .

در سی چهل سال اخیر ، فرهنگ گویشهای نغز و پر معنی

جایش را به فرهنگی و لغو و بی معنی داده است

خصوصا از وقتی که فرهنگ موبایل

به فرهنگ نیمه جان ما راه پیدا کرده است .

در زمانی نه چندان دور

پدران و مادران ما در حین بی سوادی

آن هنگام که در مجلسی و محفلی لب به سخن می گشودند

کلام و گویشی آموزنده نیز چاشنی سخن میکردند

چنانکه انگشت حیرت بر دهان می بردیم

و ساعتها و روزها متفکر و متحیر در پیرامون آن کلام

که چه بود چه هست معنای آن ؟

امروز که من نردبان ادعای دانایی ام از پشت بام ثریا نیز بالاتر رفته

و به ظن خود دو سه پله با خورشید فاصله دارم

برای نوشتن چهار تا کلام چرت و پرت

می بایست دست به دامان نمی پاشم » و پاشیده نمی شوم » شوم .

اما گاهی فرار از این عیوب و تعصب ورزیدن به آن ، راه چاره نیست .

پاک کردن صورت مسئله ، به معنی حل آن مسئله نیست .

وقتی در مورد جک یا کلام ناهنجاری در مورد خود که خوش آیندمان نیز نیست

تعصب بی مورد نشان می دهیم

در حقیقت راه را برای گویش سخنان لغو و بی مورد هموار میکنیم

اما وقتی با خونسردی و فراخی اندیشه

از گویندۀ این نوع گفتار

معنی گویشش را جستجو و سؤال میکنیم

که حتما و یقینا از جواب مستدل باز می ماند

آنجاست که هویت پوچ و تو خالی گوینده ، آشکار شده

و لغو بودن کلامش نیز آشکار تر .

یک اندیشۀ خوب ، راه گشای سوال و جواب و پویایی است

اما تعصب ! ما را به کوچۀ بن بست نادانی رهنمون میکند .

.

با آشوبی که در مجتمع به پا کردم

یک نتیجۀ خوب و یک نتیجۀ بد حاصل شد .

اول نتیجۀ خوب : حرف دلم را گفتم

دوم نتیجۀ بد : دیر به کارگاه رسیدم

از پشت شیشه !

به منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت ورودم را بزند

ظاهرا با اشاره می پرسید که چرا دیر آمدم ؟

البته حدس زدم . چون صدایش را نمی شنیدم .

فقط از روی ایما و اشاره اش اینطور فهمیدم .

با خنده و اشارۀ سر و دست ، فهماندم که خواب مانده ام .

( این هم از دروغ اول صبح )

دستش را روی چشمش گذاشت

این یعنی : چشم ! کارتت را میزنم .

متقابلا برای احترام

دو دستم را مقابل سینه ام مثل ژاپنی ها به هم جفت کردم

و همانطور در حال عبور ، نیم تعظیمی نمودم .

از این کار من خوشش می آید .

دختر خوبی هست . مؤدب و خنده رو . من هم دوستش دارم .

دانشجوی دانشگاه پیام نور است . ترم اول .

می گوید : به خاطر هزینۀ دانشگاهم ، کمک خرج بابام شدم .

و یک بار که از ایشان پرسیدم :

آیا می تواند همزمان ، هم به دانشگاهش برسدو هم به کارش ؟

گفت : بله ! و این را مدیون شما هستم .

گفتم : مدیون من نه ! مدیون همت خودتان .

گفت : من به آگهی استخدام شما آمدم

اما آن روز بعد از پرسیدن چند سوال از من

عین پدری که دست دخترش را بگیرد

یهو دست مرا گرفتید و به دفتر کارفرما بردید

و همانطور که هنوز دست من در دستتان بود

و راستش را بخواهید آن روز برای من تعجب آور بود

و اگر ناراحت نمی شوید ، کمی هم ناخوشآیند

رو به کارفرما کردید و گفتید :

می دانم که برای استخدام منشی که جزو وظایف من نیست

آگهی جداگانه داده اید

و نیز می دانم که چند نفر نیز آمده و فرم مخصوص را پر کرده و رفته اند

اما دلم می خواهد منشی فروشگاه ایشان باشند نه شخص دیگری

و تعجب من صد برابر شد وقتی دیدم

صاحب و کارفرمای این تشکیلات

از صندلی خود به احترام بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت

و شما دست مرا رها کردید

و در حالیکه از دفتر خارج می شدید

رو به ایشان کردید و گفتید : تلافی اش باشه برای دعوا !

و ایشان با همان خضوع و خشوع گفتند :

همۀ این تشکیلات متعلق به شماست .

و شما در حالی که این جمله را خطاب به من ادا میکردید از دفتر خارج شدید :

هر کس به شما نازک تر از گل گفت

یواشکی به خودم بگو تا حسابش را برسم

حتی اگر همین کارفرمای عزیز و محترم بود !

و راستش را بخواهید ،

تا مدتها باور نمیکردم که ایشان کارفرماست و شما سرپرست کارگاه

فکر میکردم شما سر به سر من گذاشتید

کارفرما شما هستید و ایشان نیز یکی از کارمندانتان .

یک بار هم به ایشان گفتم :

میدانم که دختر خوب و مؤدبی هستید

اما هر بار که زحمت زدن کارت ورود و خروجم را به شما محول میکنم ،

لطفا دستتان را روی چشم نگذارید

فقط کافیست با اشارۀ سر و دست تائید کنید .

گفت : جایی که کارفرمای این شرکت

دستش را روی چشمش میگذارد برای اطاعت کلام شما

آنوقت انتظار دارید من چه عکس العملی باید داشته باشم ؟

همینطور مات و مبهوت نگاهش میکردم

گفت : چرا اینطوری نگاهم میکنید ؟ حرف بدی زدم ؟

گفتم : نه والا . فقط متعجبم . با اینکه هنوز یک بچه هستید

شعور و ادب و کمالتان از من پیر مرد بیشتر است .

خندید و گفت :

اولا دفعۀ آخرتان باشد که

به سرپرست شیک و پیک و خوش تیپ و خوشگل کارگاه ما ، پیرمرد می گویید

دوما من کجایم بچه هست که شما همیشه مرا بچه خطاب میکنید ؟

گفتم : ها! پس هندوانه هایی که اول این جملۀ آخری زیر بغل من گذاشتید

برای این بود که شما دختر بزرگی شدید

و من شما را همانطور ببینم که هستید ، نه ؟

کمی سرخ شد . در حقیقت می خواست که من با همین دید ببینمش

یعنی ایشان را یک خانم کامل ببینم نه یک بچه

گفتم : چشم خانم بزرگوار ! امر دیگری هم هست ؟

بیشتر سرخ شد و سرش را انداخت پایین

و من در حالی که از ایشان دور میشدم و پشتم به او بود

گفتم : آها ! راستی امروز روز گرمی است

صورتت عین لبو شده از گرما

کولر را بزن ! خانم زیبا و قشنگ !!!

وارد سالن شدم

همۀ دستگاهها روشن بود و همۀ بچه ها مشغول به کار

اگر با بلندگو هم سلام می کردم کسی نمی شنید

از جلوی هر کسی که رد شدم با اشارۀ سر و دست سلام کردم

و همینطور هر کسی که در زاویۀ دیدش قرار داشتم

به هنگام پوشیدن لباس کار ، رسول آمد

سفارش های دیروزم را انجام داده بود

منظورم خرید عرق بید مشک و رازیانه و

گفتم : بگذار توی کمدم

یک ورق کاغذ از جیبش در آورد و داد دستم

گفت : سفارشهای جدید است . منشی فروشگاه گفت امروز باید آماده شود .

حالا فهمیدم اشارۀ منشی از پشت شیشه برای چی بود

بندۀ خدا داشته با اشاره به من تفهیم میکرده که

لیست سفارشها را به رسول داده

و من فکر کردم که می پرسد چرا دیر آمدم ؟

داستان آن ناشنوا که به عیادت بیماری میرود و قبل از رفتن ، کلی تمرین .

که من چه خواهم پرسید و او چه خواهد گفت و من در جواب وی چه .

و دست آخر هم با حرفهای بی سر و ته خود گند میزند

چرا که جهان را با مقیاس اندیشۀ خود قیاس میکند

نه با مقیاس واقعی و حقیقی آن .

مولانا این داستان را مثل سایر داستانهایش در مثنوی

نه به نظم ، بلکه به زیبایی به تصویر کشیده است .

ظاهرا من هم پیش خانم منشی ، گند زدم با ایما و اشاره های بی سر و ته .

چون دیر آمده بودم

فکر کردم هر کسی هر حرفی که بزند می بایست در همین رابطه باشد

قیاسی در مقیاس اندیشه و فهم خودم .

 

ساعت سه بامداد سه شنبه 30 خردا 1391

 

 

 

 


بنشان به نرم گامی

به کجا چنین شتابان ؟

به سر آید آبسر نیز

ز سراب این بیابان

 

به رُخَت نشسته گردی

مگرت خیال باشد

که بَری خیال خود را

به سراغ ماه تابان

 

نه تنی به سیم داری

نه دگر خمار نرگس

ز چه رو در آیی امروز

به جمال دلفریبان ؟

 

به هزار تار مویت

ز یکی نوا کجا خاست ؟

که نوازشی کند باز

دل زخم عندلیبان

 

همه تشنگان جانت

به عطش سپرده جانی

که اثر نمانده شاید

ز نشان آن رقیبان

 

بگذار سر گرانی

که فنا شد آن زمانی

که کِشَند آه حسرت

ز نگاهت این غریبان

 

به گذارِ روزگاران

به دلت نشاء نشاندم

بشتاب و دانۀ مهر

برسان به آسیابان

 

همه شب سمن بر آید

به نظاره آسمان را

که ز زهره پرسد ای وای

به کجا چنین شتابان ؟

 

ساعت 2 بامداد سه شنبه 26 آبان 1388


 

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان :

چند روز پیش

در یکی از سایتها

کاربری در انجمن شعر و ادب

شعری را کپی پیست نمود که به دلم نشست .

سر انگشتانم با اندک مجادله با کیبورد در جستجوی منبع

شعر ، به محمد علی بهمنی » رسید .

محمد علی بهمنی را با اجرای نه چندان قدرتمند تصنیف

چه آتشها » توسط همایون شجریان ،

از پیش می شناختم :

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ، ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

یک اصلی برای خودم دارم که برخی موارد را فقط توسط

شخص و یا منبع خاصی قبول دارم و اگر همان کلام توسط

دیگری برایم باز گو شود ، با عدم پذیرش من مواجه

می شود . مثلا برخی مبانی دینی و فلسفی را فقط از

زبان مولانا قبول دارم و لا غیر . و برخی از اشعار مولانا و

حافظ و سعدی را فقط با آوای شجریان ( پدر ) می پذیرم .

مثلا این شعر سعدی را فقط و فقط با صدای شجریان و در

دستگاه ماهور » می پذیرم ،

نه از زبان سعدی و هر کس دیگری :

هزار جهد بکردم که سِرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم ، که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم ، نه عقل ماند و نه هوشم

 

و این بیت دقیقا بیان حقیقت همان مکتب پذیرش من به طریق واسطه می باشد که :

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم ، حکایت است به گوشم

 

و همچنین شعر مادر » شهریار را ، نه از خود شهریار و

دیگران ، بلکه فقط و فقط از زبان بهروز رضوی » گویندۀ

توانمند رادیو می پذیرم و هر اجرای دیگری از این شعر ،

برایم بی معنی و بی ارزش و نامفهوم می باشد .

حتی در موسیقی نیز همین شیوه را دنبال میکنم .

مثلا ترانۀ الهۀ ناز » فقط و فقط با صدای استاد بنان

برایم قابل قبول است و کسی مثل معین » اگر هزار

سال این ترانه را بخواند ، برایم پشیزی ارزش ندارد . و

حتی این ترانه از شجریان ( پدر ) نیز ، با وجود اینکه

عاشق صدایش هستم ، برایم قابل قبول نیست .

 

اما گاهی اوقات نیز اتفاق می افتد که خود آن واسطه ،

برایم رنگ می بازد و اصل منبع ، جایگزین واسطه

می شود . مثل همین شعر محمد علی بهمنی که

شجریان ( پسر ) نتوانست نقش واسطۀ خویش را

بدرستی ایفا کند . نه اینکه همایون شجریان را از استادی

آواز ساقط کنم . نه ! بلکه با اینکه صدای همایون را بسیار

دوست دارم و حتم دارم که هم اکنون کسی از نظر صدا با

وی هم آوردی ندارد ، اما در این اجرا ، ایشان را به عنوان

واسطۀ شناختم از محمد علی بهمنی قرار نمیدهم . بلکه

شعر خود بهمنی ، برایم همان مرکز ثقل پذیرش بی

واسطه است . لطفا به جملۀ بالا دقت بفرمائید . عرض

نکردم خود محمد علی بهمنی ، بلکه گفتم : شعر محمد

علی بهمنی . و اینجا ، واسطه ، همان خود شعر

می باشد . این را تأکید کردم تا اصل مکتب واسطه

جویی و واسطه پذیری » خود را زیر سوال نبرم .

 

و اما مقلی » :

رسیدیم به آن شعر محمد علی بهمنی که توسط آن کاربر

، کپی پیست شده بود و به دلم نشست . تا آنجا که مرا

واداشت ، تا پاسخی به شعر ایشان بنویسم . نگفتم

بسرایم » چون که خود را در آن حد و حدود نمیدانم و به

قول قدما می بایست سالها دود چراغ بخورم تا لایق

معنی آن لغت گردم . البته اگر توان لیاقتش را داشته

باشم .

و اما اول شعر محمد علی بهمنی و سپس پاسخ بنده :

 

با همۀ بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظۀ طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنۀ یک صحبت طولانی ام

ها . به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها . نکشانی به پشیمانی ام

 

راستش شعر اینقدر زیبا و دلنشین است که نیازی به

هیچ پیشوند و پسوند تعریف و تمجید ندارد .

 

و اما پاسخ بنده به این شعر زیبا که بی شک به هزاران

عیب نابخشودنی آراسته است و امید که خوانندگان و

سروران گرامی ، کمی کمتر سرزنشم کنند تا در آینده ،

راهی برای گریز از این عیوب بیابم .

 

گر تو به سامان رسی ، سر به فنا داده ای

گر تو پریشان شوی ، همچو خُم باده ای

 

طاقت فرسودگی ، عادت فرسوده ایست

با همه ویرانی ات ، یک ده آباده ای

 

فرض که من دیدمت ، آنهمه زیبایی ات

تو خود طوفانی و ، از دل آن زاده ای

 

هور که خود گرمی است ، دل به حرارت نبست

قصۀ خاکسترش ، گفت که سوزانده ای

 

در عطش عشق نیز ، ساقی و ساغر تویی

مست و سبک بالم ، زانچه تو نوشانده ای

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان

ای که همانند موج ، بحر خروشانده ای

 

خوب ترین حادثه ، گرچه منم ای صنم

زنده بُدَم پیش از این ، خوب بمیرانده ای

 

حرف زدم ، باز کن ، زنگی آن ابر دل

دیدۀ من از چه رو ، این همه بارانده ای ؟

 

تشنۀ یک صحبتی ؟ تشنۀ یک همدمم

با سَمَر هر شبت ، عشق ! تو خوابانده ای

 

می کِشَمَت ناکجا ، تا برسی تاکجا

قافیه ها را بِهِل ، قافله ! جا مانده ای

 

سایۀ بیداری ات ، باز منم نازنین

گر تو بگویی که نی ، سایه ز خود رانده ای

 

فایل صوتی :

 

جمعه سوم خرداد 1398

 


 

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت نهم

 

با گفتن سلام و صبح بخیر به نگهبان ، از جلوی نگهبانی گذشتم .

اما نگهبان ، محترمانه صدایم کرد .

ناگفته نماند که دیروز عصر ، نگهبان داشت با یکی حرف میزد .

من هم که حال و حوصلۀ درست و حسابی نداشتم ،

بدون احوالپرسی معمول هر روز از جلوی نگهبانی رد شدم .

اما نگهبان صدایم کرد و من همانطور که به طرف پله ها میرفتم ؛

به خیال اینکه دوباره بحث گلهای یاس را میخواهد مطرح کند ،

گفتم : بسیار خسته هستم . بحثمان باشد برای فردا صبح .

و حالا همان فردا صبح است .

نزدیکتر آمده و گفتم : بفرمائید !!! من سراپا گوشم .

نگهبان با خوشروئی ، چند شاخه گل یاس را

از گلدان شیشه ای شیکی که روی کابین نگهبانی بود ،

برداشت و به طرف من گرفت و گفت : بفرمائید .

گفتم : خب ؟ چکارشان کنم ؟

گفت : من و بقیۀ نگهبان ها ، جریان هر روزۀ گلهای یاس را

با هیئت مدیره در میان گذاشتیم .

البته قبل از ما خود هیئت مدیره

در باز بینی فیلم دوربینهای مجتمع ، در جریان بودند .

لذا با بحث و بررسی و تصمیمی که هیئت مدیره گرفت

قرار شد که هر روز چند شاخه گل یاس ، توسط نگهبان کشیک ،

قبل از خروج شما از مجتمع ، آماده و تقدیم شما گردد .

من که از دیروز ، اعصاب متشنجی داشتم ،

عین نارنجکی که ضامن آن را کشیده باشند ، یهو منفجر شدم .

انگشت اشارۀ خود را به سمت دوربینی که در اتاق نگهبانی

کار گذاشته شده بود گرفته و در دروازه ی سرم را

که همان دهان و زبان صاحب مرده ام باشد باز کردم :

با شما هستم !!! آقایان یا خانمهای هیئت مدیره .

نه میشناسمتان و نه صد سال سیاه میخواهم بشناسمتان .

نه به شما رای مدیریت داده ام

و نه صد سال سیاه چنین کاری را میکنم .

هنوز خسارتی را که در بدو ورود به اینجا به من زده اید

از یاد نبرده ام .

من کارگر یک شرکت هستم .

صبح زود میروم و شب دیر وقت برمیگردم .

برای اینکه کار مردم را روی زمین نگذارم ،

برای اثاث کشی منزلم حتی مرخصی نیز نگرفتم .

در حالی که حق قانونی من بوده و هست .

چند شب متوالی در حالیکه خسته از کار روزانه بودم ،

اثاث منزلم را بسته بندی کرده

و هنگامی که همۀ اثاث را بسته بندی کردم ،

با آژانس باربری تماس گرفتم و قرار شد که فردای همان روز ،

ساعت شش بعد از ظهر ، خودروی بار و کارگران مسئول را

به آدرس آپارتمان قبلی من ، اعزام کنند . و همانطور نیز شد .

بعد از اتمام کار در آپارتمان پیشین ،

راهی این خراب شدۀ شما شدیم .

اما همین آقایان نگهبان شما ،

از باز کردن در ورودی به روی من و اثاث منزلم ، امتناع نمودند .

و حرف اول و آخرشان این بود که :

هیئت مدیره به ما دستور داده که

بعداز ساعت شش بعداز ظهر ،

از ورود و تخلیۀ اثاث منزل در محوطۀ مجتمع ، جلوگیری کنیم .

( همانطور که هنوز انگشت اشاره ام رو به دوربین بود )

ادامه دادم : نتیجۀ تصمیم احمقانۀ شما آقایان

یا خانمهای هیئت مدیره این شد که

التماس و خواهش و درخواست عاجزانۀ من ، در نگهبانها بی اثر ،

و من و بار منزلم ، دوباره به آپارتمان قبلی عودت داده شدیم .

و از آنجا که پس از بارگیری و تسویه حساب با صاحب خانۀ قبلی ،

کلید آپارتمان را نیز تحویل ایشان داده بودم ،

در حقیقت آن شب ، نه جایی برای خوابیدن داشتم

و نه جایی برای استقرار اثاث منزلم .

حتی نگهبان آپارتمان قبلی نیز

از ورود دو بارۀ من به مجتمع سابق امتناع کرد .

مجبور شدم مبلغ پنجاه هزارتومان به آن نگهبان خوش قلب و

وظیفه شناس بدهم تا اجازه بدهد فقط یک شب ،

اثاث منزلم را در گوشه ای از محوطۀ مجتمع ، خالی کنم .

البته با این شرط که اگر چیزی از اثاثم تا صبح گم و گور شد ،

آن نگهبان محترم ،

مسئول نخواهد بود و هر گونه خسارتی که به اثاثم وارد شود ،

مسئولیتش با خودم می باشد . به ناچار قبول کردم .

و این سوای صد هزار تومان هزینۀ یک شب هتل ( مسافرخانه )

و سوای یکصد و پنجاه هزارتومان هزینۀ بار زدن و خالی کردن

بی حاصل بود . و سوای یکصد و پنجاه هزار تومانی بود که

فردا صبحش ، دوباره برای بار زدن و خالی کردن اثاث منزلم دادم

و سوای یک روز مرخصی که از شرکت گرفتم .

در حالی که از عصبانیت رو به دوربین و نگهبان داد میزدم

و تقریباً سی چهل نفر از ساکنین به تماشای فیلم سینمایی

یاس های چیده شده »  ایستاده بودند

گفتم : شما هیئت مدیرۀ محترم ،

با تصمیم بیجا و احمقانه ای که گرفتید

فقط در بدو ورود من به این مجتمع ،

نزدیک هفتصد هشتصد هزارتومان ،

هزینۀ بی مورد روی دست من گذاشتید .

الان هم برای چند شاخه گل یاس ،

از من انتظار دارید که عین مادر مرده ها گردن کج کنم

و آن را از شما گدایی کنم .

تعداد تماشاگران هر لحظه فزونی می یافت

و عصبانیت من بیشتر و صدایم بلندتر میشد .

رو به نگهبان کردم و سرش داد زدم و گفتم :

به همۀ هیئت مدیرۀ بی شعورت بگو ؛

تا وقتی که در این مجتمع ساکن هستم

و تا وقتی که حتی یک شاخه گل یاس باقیست ،

به هیچ وجه اجازه نمیدهم که گل یاس را هم در این مجتمع ،

سهمیه ای و کوپنی بکنند .

رو به دوربین کردم و گفتم : کور خواندید !!!

این هم قند و شکر و روغن و بنزین نیست که

با وجود وفور و فراوانی به پس گردن مردم بزنید و کوپنیش بکنید

تا هر کدام از این اقلام را در بازار سیاه به صد برابر قیمتش

به مردم غالب کنید و منّتی نیز بر مردم بگذارید که به خاطر طبقۀ

مستضعف ، دست به این کار خدا پسندانه زده اید . 

و ادامه دادم : با بد آدمی طرف شده اید .

یک بار دیگر در این مجتمع ،

هر کسی با هر عنوانی راه مرا سد کند ،

جور دیگری با آن رفتار خواهم کرد .

این را گفتم و از لای جمعیتی که حالا دیگر جای سوزن انداختن

در سالن نبود ، راهم را به بیرون مجتمع باز کردم .

موقع خروج ، نگهبان با صدای لرزانی گفت :

پس من مجبورم به صاحب خانۀ شما اطلاع بدهم .

برگشتم و با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم :

به هر الاغی که دوست داری بگو .

از در مجتمع بیرون زدم . نفس عمیقی کشیدم .

چند لحظه همانجا ایستادم .

به اعصاب خودم که مسلط شدم ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و راه افتادم .

عطر گل یاس ، چنان آرامشی به من بخشید و چنان مست شدم

که فاصلۀ مجتمع تا ایستگاه اتوبوس را

تقریباً با نوعی گامهای موزون شبیه به رقص طی کردم .

طبق معمول ، اتوبوس اول صبح ، کارخانۀ کنسرو سازیست .

مردم کیپ به کیپ هم ایستاده اند .

صندلی خالی فقط برای مسافرین ایستگاه اولیست .

از ایستگاه دوم ، به علت ازدهام قوطی های خالی کنسرو

بر روی نقالۀ کارخانۀ کنسرو سازی ( اتوبوس )

و فشاری که قوطی خالی پشت سری به قوطی جلویی وارد

میکند ؛ قوطیها از صف منظم ، خارج و هر قوطی با فشار قوطی

پشت سری ، به فضای خالی بین دو قوطی جلویی حول ( هل –

هول – حل نمیدانم کدام درست است » )  داده میشود .

من که قدم نسبتاً کوتاه است

اگر احیاناً میان چند قوطی خالی قد بلند قرار بگیرم

در اثر فشار قوطی های دیگر که به قفسۀ سینه و پشت

قوطیهای قد بلند وارد میشود ، تنفس برایشان مشکل شده و به

همین دلیل با سرعت زیادی عمل دم و باز دم را انجام میدهند و

این کار را چنان با سرعت و فشار انجام میدهند که از دو سوراخ بینی خود ، مثل شیلنگ پمپ باد ، موهای سرم را که با دقت

زیادی جلوی آیینه شانه کرده ام ، پریشان میکنند .

روزهای اول که چارۀ کار را نیافته بودم ،

با هر دم و باز دم قوطی قد بلنده ،

دستی به موهایم میکشیدم و صافش میکردم .

اما این کار واقعاً آزار دهنده بود .

چون در هر بازدمی از طرف قوطی قد بلنده ،

آرایش موهایم به هم میریخت .

اما الان خیالم راحت است . چون راه چاره را پیدا کرده ام .

هر روز صبح از دکۀ رومه فروشی بغل ایستگاه اتوبوس ،

یک رومه میخرم و درون اتوبوس آن را روی سرم میگذارم .

البته با یک تیر چند نشان میزنم .

اول اینکه دیگر آرایش موهایم به هم نمیریزد .

دوم اینکه ، قد بلندهای اطراف من

به راحتی تیترها و مقاله های رومۀ صبح را از رومۀ روی سر

من میخوانند و از اخبار مملکت باخبر میشوند . و گاهی اوقات ،

آنهایی که مشتاق صفحۀ ورزشی و یا صفحۀ حوادث هستند ،

بدون نیاز به درخواست رومه از من ،

خودشان رومه را روی سرم ورق میزنند و میخوانند .

سوم اینکه بادی که از سوراخ بینی قد بلندها به رومه میخورد ،

در محیط وسیعی در اطراف سرم پخش میشود ، و به این ترتیب

نسیم ملایمی تا رسیدن به مقصد ، مرا نوازش میکند .

چهارم اینکه چون هر روز مجبورم در سه مسیر مجزا از این کارخانۀ

کنسرو سازی استفاده کنم ، به هنگام انتظار در ایستگاه های

مربوطه ، به عنوان زیر انداز از رومه استفاده میکنم تا نیمکت

ایستگاه اتوبوس ، شلوار سفیدم را کثیف و سیاه نکند .

پنجم اینکه به هنگام ناهار از صفحات داخلی و دست نخوردۀ آن

که هنوز نسبتاً تمیز است ، به عنوان سفرۀ نان استفاده میکنم

و ششم اینکه هر روز عصر به هنگام تفرج در کنار زاینده رود ،

هر جا که احساس خستگی کنم ،

باز به عنوان زیر انداز استفاده میکنم .

به قول باستانی پاریزی تا هفت نشود بازی نشود

هفتم اینکه ، سر هر ماه ، همۀ رومه باطله ها را به همان دکۀ

رومهفروشی میفروشم و مبلغی بیش از آنچه برای رومۀ نو

پرداخت نموده ام ، از قبال همین رومه ها ، عایدم میشود .

تنها ضرری که از این رومۀ چند منظوره نصیبم میشود ،

این است که

حسرت به دلم ماند که یک خبر راست

و یا یک مقالۀ با ارزش از آن خوانده باشم .   

اگر صاحبان رومه های ایرانی میدانستند

که مردم چقدر استفادۀ بهینه از رومه های آنان میکنند ،

مسلماً به جای صد تومان ، آن را ده هزارتومان قیمت میزدند

و یا کوپنی و سهمیه بندی میکردند .  

خوب ! خدا را شکر که نمیدانند .

     

ساعت هشت بعد از ظهر دوشنبه بیست ونهم خرداد 1391


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب تئوری اقتصاد خرد یوسف فرجی شادی انتظاری مجله تخصصی جراحی زیبایی دختری در تبعید ابدی کامپیوتر طراحی سایت برتر - طراح اول در راه فرهنگ و هنـــر ایران عسل طببیعی، غذایی برای همه اعصار روانشناسی دین